داستان راستان
داستان راستان

داستان راستان

باز نشستگی

بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمرد نصرانى ، عمرى کار کرده و زحمت کشیده بود، اما ذخیره و اندوخته اى نداشت ، آخر کار کور هم شده بود. پیرى و نیستى و کورى همه با هم جمع شده بود و جز گدایى راهى برایش باقى نگذارد؛ کنار کوچه مى ایستاد و گدایى مى کرد. مردم ترحم مى کردند و به عنوان صدقه پشیزى به او مى دادند. و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانى ملالت بار خود ادامه مى داد.
تا روزى امیرالمؤمنین على بن ابیطالب علیه السلام از آنجا عبور کرد و او را به آن حال دید. على به صدد جستجوى احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده که این مرد به این روز و این حال افتاده است ؟ ببیند آیا فرزندى ندارد که او را تکفل کند؟ آیا راهى دیگر وجود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى کند و گدایى نکند؟
کسانى که پیرمرد را مى شناختند آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت کار مى کرد، اکنون که هم جوانى را از دست داده و هم چشم را، نمى تواند کار بکند، ذخیره اى هم ندارد، طبعا گدایى مى کند.
على علیه السلام فرمود:((عجب ! تا وقتى که توانایى داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته اید؟! سوابق این مرد حکایت مى کند که در مدتى که توانایى داشته کار کرده و خدمت انجام داده است . بنابراین بر عهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند، بروید از بیت المال به او مستمرى بدهید))
*نصرانی:کسی که پیرو دین مسیح است.